سلام دوستای عزیز
نمیدونم چطور شروع کنم حرفمو. راستش زمانی که مجرد بودم با شوهرم دوست شدیم . اصلا جلو نمیومد تااینکه من یه نیمچه شغلی دستو پا کردم برا خودم
یهو اومد جلو و خواسگاری کرد ولی من فک نمیکردم برا اون اومده باشه
بعد که نامزد شدیم من اون شغلو از دست دادم. و دیگه نتونستم شاغل بشم.و این شروع بهانه گرفتناش بود
همیشه یه بهانه گیر میاره و میزنه تو سرم میگه علافی . براش هیچی کم نمیزارم
شاید باور نکنید ولی همیشه محبت کردم . زمان بی پولیش قناعت کردم با پس اندازم خونه رو گردوندم
ولی برام عجیبه چرا با بهانه های الکیو واهی دعوا راه میندازه و فوری میگه طلاق بگیر
تو خانواده شون طلاقو به هم ریختن خونه و خانواده عادیه .حس میکنم اینم دوس داره طلاق بگیره
گاهی مهربون میشه بعد یهو باز شروع میکنه . فحاشی میکنه حرفایی میزنه دلمو میشکنه
بعد انگار که دلش زنگ تفریح بخواد میاد میگه ببخشید ! باز دوباره روز از نو
من دیگه واقعا خسته شدم از تکرار دوباره این کاراش
هفته ای دو سه بار میگه طلاق بگیر گورتو گم کن برو سرهیچو پوچ
مطمئنم اگرم بخوام طلاق بگیرم کلی جلو بقیه بهم تهمت میزنه
انگاری سادیسم داره
مشکل من اینه پدر مادرم فوت شدن.هیچکس پشتم نیس.از بعد طلاق و واکنش بقیه شدیدا می ترسم
کسیو ندارم حتی مشکلمو بگم . جورین که اگر بگم بیشتر خوشحال میشن
چند بار خواستم خودمو بکشم جرات نکردم
انگار تو یه زندون گیر افتادم تو شهر غریب